• وبلاگ : وبلاگ مديريت صنعتي 84 -دانشگاه هرمزگان
  • يادداشت : قابل توجه دانشجويان
  • نظرات : 1 خصوصي ، 22 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مديريت84بشهر 

    در روزگاري کهن پيرمردي روستا زاده اي بود که يک پسر و يک اسب داشت .
    روزي اسب پيرمرد فرار کرد و همه همسايگان براي دلداري به خانه اش آمدند و گفتند :
    عجب شانس بدي آوردي که اسب فرار کرد !
    روستا زاده پير در جواب گفت :
    از کجا مي‌دانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا بد شانسي ام ؟
    و همسايه‌ها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه که اين از بد شانسي است !
    هنوز يک هفته از اين ماجرا نگذشته بود که اسب پيرمرد به همراه بيست اسب وحشي به خانه برگشت .
    اين بار همسايه‌ها براي تبريک نزد پيرمرد آمدند : عجب اقبال بلندي داشتي که اسبت همراه بيست اسب
    ديگر به خانه برگشت .
    پيرمرد بار ديگر گفت : از کجا ميدانيد که از خوش شانسي من بوده يا از بدشانسي ام ؟
    فرداي آنروز پسر پيرمرد حين سواري در ميان اسبهاي وحشي زمين خورد و پايش شکست .
    همسايه‌ها بار ديگر آمدند :
    عجب شانس بدي .
    کشاورز پير گفت : از کجا ميدانيد که از خوش شانسي من بوده يا از بدشانسي ام ؟
    چند تا از همسايه‌ها با عصبانيت گفتند : خوب معلومه که از بد شانسي تو بوده پيرمرد کودن!
    چند روز بعد نيروهاي دولتي براي سربازگيري از راه رسيدن و تمام جوانان سالم را براي جنگ در
    سرزمين دور دستي با خود بردند . پسر کشاورزپير بخاطر پاي شکسته اش از اعزام معاف شد .
    همسايه‌ها براي تبريک به خانه پيرمرد آمدند :
    (( عجب شانسي آوردي که پسرت معاف شد و کشاورز پير گفت : (( از کجا ميدانيد که ….؟ ))
    نتيجه :
    هميشه زمان ثابت مي‌کند که بسياري از رويدادها را که بدبياري و مسائل لاينحل زندگي خود مي‌پنداشته صلاح و خيرمان بوده و آ ن مسائل ، نعمات و فرصتهاي بوده که زندگي به ما اهدا کرده است.
    چه بسا چيزي را شما دوست نداريد و درحقيقت خيرشما در ان بوده وچه بسا چيزي را دوست داريد
    و در واقع براي شما شر است خداوند داناست و شما نميدانيد